فقط جایی برای نوشتن.

ساخت وبلاگ

امکانات وب

روزهای شلوغ و پر هیاهویی رو گذروندم. روزهایی که خیلی همسر پشتیبانم بود و واقعا حمایتم کرد. کلی خرید کرد برای نمایشگاه ، کلی تبلیغات کرد . کلی حواسش به من و خستگی هام بود . کلی امید میداد بهم . واقعا ممنونم ازش.
+ نوشته شده در  جمعه سیزدهم مرداد ۱۳۹۶ساعت 12:41  توسط مداد  | 
فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 223 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 13:39

دیشب رفتیم بیرون ، همون رستورانی که روز خرید با مامان ها رفته بودیم. کلی خاطره بازی کردیم. البته همسر هیچی یادش نمیومد :) من تعریف میکردم و همسر تایید میکرد میگفت الان که میگی یادم میاد. یادش بخیر... اون روز هی میومد سمتم با من حرف بزنه من سر خودمو گرم میکردم یا از دستش فرار میکردم میرفتم:) بعد از ناهار که داشتیم از رستوران میومدیم بیرون ، پشت سرم بود و یکسره حرف میزد ، منم انگار نه انگار.... اصلا جواب نمیدادم :) سر میز هی هوامو داشت که ماستمو باز کنه ... رو سالادم سس بزنه .... این روزا هزار برابر بهتر از اون روز هاست اما طعم اون روزا هیچ وقت تکرار نمیشه. دیشب بعد از شام رفتیم کوهسنگی و کلی پی فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 206 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 13:39

تو همین هیاهو ی کارای نمایشگاه ، ازون کلاس دکور کیک هم زنگ زدن... دیدم کلاس مهم تره و گفتم نمیرم فردا نمایشگاه ، قرار شد همسر صبح بیاد دنبالم که بریم. اما همون شب هتل مشکلی پیش اومد که همسر مجبور بود تا ۳ بیدار باشه .  هرچی فکر کردم دلم نیومد با اون همه خستگی بیاد دنبالم و کلاس رو کنسل کردم. همسر هم تا ساعت ۲ ظهر خوابید:) اما بالاخره این کلاس رو میرم .... بالاخره میرم... فکر کنم منم مثل همسر باید عینکی بشم ، جدیدن منم تو خیابون میرم چشمام اذیت میشن ، هوای الوده و آفتاب اذیت میکنن... دیشب میگه پولامونو جمع کنیم چندسال دیگه بریم تو یه روستای خوش اب و هوا خونه بگیریم ، خلاص شیم از این آلودگی ... فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 200 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 13:39

عمه ی همسر اومده بودن مشهد ، اومدیم دیدنشون خونه ی مادرشوهر. بعد از شام که همه نشسته بودیم دور هم ، من دست همسر رو گرفته بودم. آخر شب که اومدیم هتل ، موقع خواب گفت این کارا رو تو جمع نکن ، برامون حرف درمیارن که سبک َن و فلان ، این کارا جاش اینجاست ، و محکم بغلم کرد. اول ناراحت شدم ، خیلی زیاد... اخه تو خانواده ی ما این چیزا خیلی طبیعیه . مثلا بابام جلو همه یهو بی مقدمه مامانمو میبوسه . یا مثلا داداشمو خانومش کنار هم میشینن دائم دستشون تو دست همه ... یا حتی یه وقتایی خانومش میشینه رو پاش... چه ایرادی داره مگه؟ دلم گرفت ، نه از همسر ، از اونایی که اینطوری فکر میکنن . سعی کردم نفهمه ناراحت شدم . فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 204 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 13:39

امشب رفتیم دنبال مامان که بریم برای خرید سرویس آشپزخونه. پارکینگ زده بود ظرفیت تکمیل ، من و مامان پیاده شدیم و همسر رفت ماشینو پارک کنه. چند دست لباس راحتی برای همسر کاندید کردیم تا خودش بیاد و انتخاب کنه ، آدرس کارگاه اون سرویس آشپزخونه رو هم گرفتیم که برای رنگ بندی بیشتر برم پیشش. بهش زنگ زدم میگم کجایی پس؟ میگه خانوم جای پارک نیست. برگشتم تو پارکینگ میبینم اندازه صدتا ماشین جای پارک داره ، صف خروجی هم پره... اما زده ظرفیت تکمیل. خریدُ ول کردیم و اومدیم بیرون که یهو پارکینگ باز شد. همسر گفت بریم؟ گفتم نه ولشون کن. برن گمشن اصن. تو خیابون کمی چرخیدیم که به ذهنم رسید بریم *حیاط خلوت * شام بخور فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 213 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 13:39

امروز ظهر اتفاقی افتاد که کارد بهم میزدی خونم در نمیومد. در نمیومدا واقعا.... قرار بود ناهار بیاد خونه ی ما که بعدشم منو ببره کلاس . بعد از صبح بهش زنگ میزدم انتن نمیداد. زنگ زدم به ایرانسلش ... سه بار... چهار بار... پنج بار... شش بار... مامانش جواب داد. گفت نبرده گوشیشو ، گوشی کوچیکه رو برده . رفته شهرداری. خب... پیام دادم به گوشی کوچیکه : پیامم بهت رسید یه زنگ بزن. ساعت دو نیم زنگ زد . گفت الان اومدم هتل ، یه سر برم خونه اگه ناهار نگهم ندارن میام پیشت. اگههههه ناهار نگهم ندارن؟؟؟؟ یعنی چی؟؟؟؟؟؟ خب بگو مداد ناهار درست کرده باید برم.... نمیشه خانوم. بقیشو تو دلم گفتم: نمیشه؟؟؟؟؟چهار روزه همدیگ فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 254 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 13:39

از همسر پرسیدم : چقدر شبیه چیزی بودم که فکر میکردی؟  گفت: خیییییلی ... فقط نمیدونم چرا اینقد میگفتی کم طاقتم و زود عصبانی میشم؟ تو که خیلی صبوری!بعدم اینکه فکر نمیکردم اینقد پر جنب و جوش و فعال باشی. گفتم: اینو خودمم نمیدونم. عصبانیتم به تو که میرسه اب میشه . یادته روزای اول چقد سر دیر رسیدنت حرفمون میشد؟ الان یا عصبانی نمیشم یا اگرم بشم فقط به خودم میگم تلفنی حرفی نزن... خراب میشه... وقتیم میبینمت میگم هیچ چیز ارزش نداره الان که باهمیم تلخ بشه . سرم رو سینه ش بود که حرف میزدم ، حرفام که تموم شد دستاش حلقه شد دورم. گفت: من چی؟ چقدر شبیه بودم؟ گفتم: خیلی بهتر بودی! گفت: هیچ وقت نگفتی این چه شغل فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 215 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 13:39

امروز سر کلاس یکی از خانوما اتفاقی صفحه گوشیمو دید که عکس دو نفری مونه بعد گفت: واااای مگه تو متاهلی؟ ( با لحن ذوق مانند) گفتم : آره . گفت: مگه چند سالته؟؟؟ گفتم : بیست. گفت: وای عزیزم.... چهره ی چقدر بِیبی فِیسه!! من :) اون یکی خانومه: فک میکردم دبیرستانی باشی! بابا طفلک حلقه دستشه ما حواسمون نیس ... یه هفته پیش تو نمایشگاه ، طوبی بغلم بود یه خانومی گفت : دخترته؟؟؟ گفتم : نه :/ پنج ماهه عقد کردیم ! اون یکی خانومه : عه ! مگه چند سالته ؟  گفتم : بیست گفت : واااای عزیزم... چقدر کوچولویی . بهت نمیاد اصن! یه خانوم دیگه : نه . بخاطر مدل ابروهاشه . . آقا .... یعنی چی واقعا؟ من حتی لباسامم با امروز ی فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 264 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 13:39

بازم ساکت میشم... بازم هیچی نمیگم...

ولی کاش مامانت بفهمه با این کاراش داره خودشو از چشم من می ندازه ...

+تکرار اتفاقات پست ۱۲۰.

+ نوشته شده در  چهارشنبه هجدهم مرداد ۱۳۹۶ساعت 21:29  توسط مداد  | 
فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 215 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 13:39

آقا؟

جااااااان

اجازه؟

آره . واسه چی؟

میشه ما بغلتون بخوابیم؟

دارم میام پیشت خانومم.

من و این همه خوشبختی؟

+ نوشته شده در  پنجشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۹۶ساعت 18:11  توسط مداد  | 
فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 212 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 13:39